لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

خوبولم

در فرهنگستان ادب و زبان لیانایی به خوردن همون خوردن میگه ولی به بخورم میگه خوبولم یا خوابیدن همون خوابیدن میگه ولی به بخواب میگه خباب..دخترم هنوز امری نمیتونه بیان کنه دقیا در جملات امری اون ب اول نمیتونه به کلمه اضافه کنه   شش تا رنگ آبی.سبز.زرد.قرمز.سفید.سیاه یاد گرفته و همچنین بلده که در آسمان چی هست خیلی دوست داره کنارش بشینم لگو بازی کنه یا نقاشی بکشه ولی نمیزاره دست به چیزی بزنم مثلا تا مداد رنگی دست بگیرم زود مال خودشو میده به من مال منو میگیره میگه مال لاناااااس یعنی مال لیاناس هیچی منم ترجیح میدم نقش تماشاچی داشته باشم ولی پیشش باشم اسم و فامیلشو کامل میگه ولی خدا نکنه بزنه به در شوخی و مسخره با...
23 ارديبهشت 1394

دختر مهربونم

دیروز با لیانا داشتیم حاضر میشدیم بیرون بریم شالمو که سر کردم خانوم  کوچولو با اعتراض گفت این نه ..اینو رد بیار بعد ابه داخل کمد به شال دیگه اشاره میکرد من شالهای دیگه رو دست میزدم میگفتم این؟میگفت نه و شال خاصی مدنظرش بود شال که عوض کردم و اون شال مورد نظرو پوشیدم لیانا گفت به به چه قشنگه...عزیز دل مادر برای اولین بار در بیست و هفت ماهگی برای مامانش نظر داد چقدر بهم چسبید یه لحظه فکر کردم چند سال دیگه دخترم توی خرید کردن برام نظر میده وایی خدا چه شیرینه این حس  فعلا که پروژه پوشک گیری به حالت تعلیق در اومده تا بیست وهشت ماهگی ..امشب لیانا بدو بدو پیشم  اومد گفت مامان  دستشویی کردم ..خوشحال شدم برای اولین بار بهم گ...
18 ارديبهشت 1394

27 ماهگی

لیانا جون امروز پانزدهم اردیبهشت ماه  بیست و هفت ماهه شد مبارک باشه ماه کوچولوی من دیروز من و لیانا بیرون بودیم از کنار یه عکاسی رد میشدیم گفتم از دخمل عکس پرسنلی بگیرم آخه عاشق عکس پرسنلی کارن جونه بر عکس آتلیه خیلی با خانوم عکاس دوست شد و عکسش هم خوب شد البته یه کم لباسش تو عکس جمع شده که دوباره باید ببرمش عکس بگیره.. هفته گذشته  سه شنبه رفتیم سه تایی آتلیه عکس گرفتیم اولش لیانا از بغل بابایی پایین نمیومد ولی بعدش با تلاشهای خانومی که دستیار عکاس بودن کم کم یخش باز شد  ولی به آقای عکسا اصلا رو نداد  حتی یه لبخند هم نزد..ولی عکسا خوب شدن بنظرم منتظرم عکسا چاپ بشن ببینم چطورن امروز عزیز جون و بابا جون از م...
16 ارديبهشت 1394

بدرقه بابایی

لیانا و باباش خیلی خیلی بهم وابسته هستند یعنی من بین اطرافیان که بچه هایی در رده سنی لیانا هستن همچین رابطه ایی ندیدم  یعنی بابایی همش چشمش به لیاناس و قربون صدقه اش میره و صد البته لیانا که چشماش برق دیگه ایی میزنه وقتی باباش در کنارشه ولی همچین وابستگیهایی مشکلات زیادی هم داره یکی اینکه هر موقع بابا میخوان سر کا یا دانشگاه برن اگه لیانا بیدار باشه  باید یه جوری من سعی کنم لیانارو سرگرم کنم با چیزی یا توی تختش بزارم بازیهای پر سر و صدا کنیم  گاهی به بهانه اب بازی حمام میبردمش مه جدیدا تا اسم اب بازیو بیاریم میدونه بابا میخوان برن اصلا راضی نمیشه ..اونم برای دو سه دقیقه چون فورا سراغ باباشو مگره و تا نیم ساعت گریههه...
12 ارديبهشت 1394

روزانه های بهاری

روزهای اردیبهشتی ما هم مثل روزهای دیگه آروم و بدون هیچ اتفاق خاصی مییگذره خدارو به خاطر این روزهای آروم و تکراری شکر میکنم خدایا این روزها هرچقدر تکراری باشن از نگاه عادی ولی در پس مطلب روزگارمون کلی عشق و تلاش و دوندگی هست روزهای به ظاهر آروم و روتین اما در عمق تلاش و بدو بدو..همسر که حسابی مشغول کار و درس حتی وقت خوابیدن نداره درسهاش هم سنگین و زیاد که احتیاج به مطالعه زیاد داره که شکر خدا با برنامه ریزی تونسته از پسشون بربیاد سعی میکنم ظهر نزارم لیانا بخوابه که شبها بابا به هزارتا درس و تحقیق و پروژه اش برسه ولی خیلی از مسولیتهارو هم من سعی میکنم انجام بدم مثل خرید و کارهای بانکی که اغلب سه نفره خرید رفتنمون فعلا تعطیله و من و دختری مسول...
4 ارديبهشت 1394

بازی و سرگرمی

چهارشنبه با لیانا رفتیم فروشگاه محصولات کانون فکری فرهنگی کودک و نوجوان  برای لیانا چندتا کتاب لگو و خمیر بازی گرفتم که خسابی عاشقشونه و باهاشون سرگرمه..خداروشکر درکش به حدی رسیده که خمیر بازی دهن نمیزاره..دیگه من و لیانا از بیشتر وقتمون صرف کتاب خوندن یا ساخت اشکال مختلف با لگو و خمیربازیه این کتابهای جدید لیانا چند روز پیش لیانا خانوم دو تا دنبل از دوران قبل از مادر شدنم که باشگاه میرفتم از داخل کمد پیدا کرد و مشغول بازی و نقاشی روی دنبل ها شد دیدم داره با خودش حین بازی حرف میزنه به دنبلها اشاره میکرد میگفت یکی مامانه یکی بابا   ...
4 ارديبهشت 1394

بهارانه

چند روز پیش یه خراش کوچولو روی پام بود لیانا با تعجب میگه مامان این چیه میگم زخم شده درد میکنه ,یه کم با تعجب نگاهش میکنه بعد میبوسه جای خراشو منم کلی میبوسم بغلش میکنم عشق میکنم از این محبت خالصانه دخترم, یه کم میره پی بازیش ولی باز دوباره میاد پیشم دستشو میزاره روی خراش میگه مامان تموم شد یعنی زخم خوب شده فدات بشم فرشته کوچولو که دستهات معجزه میکنه قربون اون قلب مهربونت که میخوایی خراش کوچولوی پای مامانو اینجوری درمان کنی عزیزکم خونه عزیز لیانا هستیم لیانا هی میره سراغ رو میزی جدیدشون و میخواد مهره و منجوقارو بکنه یواشکی.. چند بار بهش تذکر میدیم ولی همچنان کار خودشو میکنه دیگه من خیلی جدی بهش میگم دست نزن..با یه حالت خجالت میاد بغلم...
1 ارديبهشت 1394
1